سلام من کاتو هستم و خب نمیدونم چرا هیچکس دوستم نداره البته به غیر مامان بابام و خواهرم. اسم بابای من جینجر هست و اسم مادرم ماریا و خواهر بزرگم میلانوین من مدرسه نمیرم پیش مامانم درس میخونم امسال مامان من میخحواد منو به مدرسعه بفرسته من دوست ندارم به اونجا برم چون بچه ها منو بخاطر قیافه ام مسخره میکنند خب من قیافه ام یه ظره بده یه ظره که نه...
من عاشق روز لباسم چون کسی نمیفهمه من کی هستم و مسخرام نمیکنه و میتونم آبمیوه ی مخصوص بخورم و کلی خوراکی خوشمزه از دوستام بگیرم و به معلمام میوه بدم
خب بریم سراغ داستان خودتون بخونید:
-کاتو بیا اینجا
این صدای پدر بود که داشت برای رفتن به اولین روز مدرسه حاضر میشد. کاتو به سمت اتاق پشت راهرو رفت و گفت:
- بله
- حاضرشدی؟
- آره بابا خیلی وقته.
آنها به سمت در رفتند و از خانه خارج شدند تا به مدرسه بروند. آنها رسیدند و همه جا خوردند و ترسیدند همه او را مسخره میکردند...